جدول جو
جدول جو

معنی مست شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مست شدن
(شَ لَ / شِ لِ / لَ زَ دَ)
حالتی دست دادن از سستی و لذت و نشاط و کم خردی با خوردن شراب و دیگر مسکرات و امثال آن. سکر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). نزف. انزاف. نشوه. انتشاء. ثمل. انهکاک. دجر. صاحب آنندراج گوید: گرم شدن، سرگران گردیدن، از پرکار شدن، از پرکار رفتن، سرمست شدن، نشئه گرفتن، نشئه بردن، بلند شدن، سخت شدن دماغ، دماغ رسیدن، دماغ آرایش دادن، دماغ رساندن، شکفته کردن دماغ، دماغ گرم کردن، از مترادفات آن است. -انتهی:
شود در نوازش بدین گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
حاکم روز قضای تو شده مست مگر
نه حکیمست که سازندۀ گردنده قضاست.
ناصرخسرو.
نی مشو آخر به یک می مست نیز
می طلب چون بی نهایت هست نیز.
عطار.
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو.
مولوی (مثنوی).
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چوما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد.
سعدی.
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
مستی خمرش نشود آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست.
سعدی.
انهزاج، مست شدن از بگنی و مانند آن. (منتهی الارب). ابث، مست شدن از پر خوردن شیر اشتر.
- مست شدن از خواب،سخت به خواب شدن:
بدان گه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایۀ چربدست.
فردوسی.
، خوسه شدن. لاس شدن. چنانکه شتر یا گربه و جز آن. به فحل آمدن. به گشن آمدن. خواهان گشنی شدن. نر خواستن. تیزشهوت شدن فحل: ضراب، مست شدن اشتر و تیزشهوت شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطم، مست شدن اشتر و فا گشنی آمدن او. (تاج المصادر بیهقی) ، سرکش و غیرمطیع شدن. خشمناک شدن چنانکه درفیل نر و اشتر نر و غیره: هیاج، مست شدن شتر
لغت نامه دهخدا
مست شدن
سرمست شدن، سرخوش شدن، نشئه شدن، بی خودگشتن، از خودبی خود شدن، مجذوب شدن، مدهوش شدن، بی هوش شدن، مغرور گشتن، غره شدن، هیجان زده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخت شدن
تصویر لخت شدن
لباس از تنش درآوردن، برهنه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس شدن
تصویر لمس شدن
بی حس شدن، سست و بی حال شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هست شدن
تصویر هست شدن
به وجود آمدن، موجود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پست شدن
تصویر پست شدن
خوار و ذلیل شدن
با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
فرود شدن. سفال. سفول. هفات. انهفات. (منتهی الارب) ، ویران شدن. منهدم گشتن. فرود آمدن. خراب شدن:
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
شدی بارۀ دژ هم آنگاه پست
نماندی در او جایگاه نشست.
فردوسی.
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونوهمی بنفشه نشانند و نسترن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ پَ کَ دَ)
حیران و سرگردان شدن. مشوش و مضطرب شدن. (از ناظم الاطباء). سخت متحیر شدن. مبهوت شدن. سخت حیرت زده گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مغلوب شدن شاه شطرنج. باختن در شطرنج. از هر نوع حرکت بازماندن در شطرنج (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، توسعاً مردن:
شد از رنج و از تشنگی شاه، مات
چنین یافت از چرخ گردان برات.
فردوسی.
رجوع به مات شود
لغت نامه دهخدا
(طِ خوَشْ / خُشْ شُ دَ)
واماندن. درماندن. از کار افتادن. ضعیف شدن: خالد استواری حصار که دید سست تر شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز اسب اندر آمد بدید آن سرای
جهانجوی را سست شد دست و پای.
فردوسی.
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.
ناصرخسرو.
، از کار افتادن. مردن: و یعقوب را بدید و بپرسید که ترا چندعمر است گفت صدوبیست سال گفت خلاف گویی در ساعت زنخ سست شد. (قصص الانبیاء ص 86)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جلد شدن. چابک و چالاک شدن. رجوع به چست شود، چست شدن جامه کسی را، موزون و متناسب آمدن جامه بقامت وی:
امروز بتو چست شد این کسوت مهرم
چون مدح و ثنایم بخداوند بشر بر.
سوزنی.
، چست شدن دل، ظاهراً بمعنی سخت شدن و قسی شدن:
بجفا دل منه که چست شود
آنچه بشکست کم درست شود.
اوحدی.
، چست شدن تن،ظاهراً بمعنی چاق و فربه شدن. توانا شدن. قوی و نیرومند شدن:
تن بجاه و بمال چست شود
دین بعلم و عمل درست شود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(طِ جُ تَ)
مست گشتن:
چو سرمست شد نوذر شهریار
به پرده درون رفت دل کینه دار.
فردوسی.
در آینه عنایت صیقل شناخته
زوقبله کرده و شده سرمست و مستهام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
زشت گشتن بدریخت شدن بصورت زشتی در آمدن، روح انسان پس از جدایی از بدن ببدن حیوانی در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر شدن
تصویر بسر شدن
بسر رسیدن بپایان رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سته شدن
تصویر سته شدن
به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، زله شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت شدن
تصویر تخت شدن
دراز کشیدن، یا تخت شدن دماغ. چاق شدن دماغ از نشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستو شدن
تصویر خستو شدن
اقرار کردن، اذغان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفت شدن
تصویر جفت شدن
مباشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوست شدن
تصویر دوست شدن
همدل و مهربان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست شدن
تصویر درست شدن
آماده و مهیا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بست زدن
تصویر بست زدن
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته شدن
تصویر بسته شدن
بسته گردیدن بسته گشتن، یا بسته شدن عذر زن. بپایان رسیدن عذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استو شدن
تصویر استو شدن
معترف شدن اعتراف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هست شدن
تصویر هست شدن
بوجودآمدن: (وهستی دیگر بودو هست شدن دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخت شدن
تصویر اخت شدن
سازگار و دمساز شدن با کسی آرام گرفتن با کسی ماء نوس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست شدن
تصویر پست شدن
ویران شدن، منهدم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست شدن
تصویر سست شدن
از کار افتادن، ضعیف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مات شدن
تصویر مات شدن
حیران و سرگردان شدن، مشوش و مضطرب شدن، مبهوت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
اقدام نمودن، اقدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خستو شدن
تصویر خستو شدن
اذعان داشتن، اعتراف کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فوت شدن
تصویر فوت شدن
درگذشت، مردن
فرهنگ واژه فارسی سره
مبهوت شدن، بهت زده شدن، متحیر شدن، شهمات شدن، باختن (در بازی شطرنج)
متضاد: بردن، تیره شدن، تار شدن
متضاد: روشن شدن، کدر شدن، ناشفاف شدن
متضاد: شفاف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضعیف شدن، ناتوان گشتن، بی رمق شدن، کم زور شدن، درماندن، واماندن، از کار افتادن، دل سردشدن، مایوس شدن، نومید شدن، مردد شدن، تردید داشتن، کاهلی کردن، تنبلی کردن، مسامحه کردن، شل شدن، کند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخوش شدن، نشئه شدن، کیفور شدن، ملنگ شدن، شادمان گشتن، پرنشاط شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تغییرشکل دادن، زشت شدن، بدشکل شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد